روايت خودكشي يك كارگر
آخرين كسي كه "حسن حسني" را ديد يكي از همكارانش بود، آنها به اتفاق ساير كارگران صبح به كارخانه كنف كار رفته بودند تا مانع خروج دستگاهها و ابزار توليد از آنجا شوند كه با نيروهاي نظامي مواجه شدند.
اين كارگران پس از آنكه توسط مأموران ضدشورش كتك خوردند، به ساختمان استانداري آمده و تجمعي اعتراضآميز برپا كردند. اين بار هم مأموران وارد عمل شدند و آنها را متفرق كردند. پس از اين ماجرا، حسني از همكارش ميخواهد كه به او پولي بدهد: «حتي يك پنج توماني توي جيبش نبود». همكارش هم بيشتر از يك پانصد توماني نداشت. پول را تقسيم ميكنند: «گفت به حساب قرض نگذار. حلالش كن. توجه نكردم چه ميگويد. از صبح كتك خورده بوديم و فحش شنيده بوديم و حالا ميخواستيم دست از پا درازتر برگرديم خانه. گفت دستگاهها را هم كه بردند. يعني تمام شد؟ گفتم خودت نديدي چي شد؟». ميخواست مطمئن شود، از زبان ديگري بشنود كه حتي همان كورسو اميد بازگشت به كار هم نابود شده است: «دستگاه كه نباشد كار نيست. ميدانست بندهي خدا. با پول من تاكسي گرفت كه خودش را زودتر برساند كارخانه» ساعت يك بعدازظهر حسن حسني را حلقآويز شده در كارخانهاي متروك پيدا كردند. سياهي چشمهايش رفته بود و دندانهايش نوك زبانش را بريده بودند. نگهبان كارخانه كه جنازهي او را پيدا كرد ميگفت: «طناب دار را چنان محكم بسته بود كه مجبور شدم ببرّمش تا جنازه را پايين بياورم.» اين چنين مصمم بود براي نابودي خود.
ادامه مطلب
اين كارگران پس از آنكه توسط مأموران ضدشورش كتك خوردند، به ساختمان استانداري آمده و تجمعي اعتراضآميز برپا كردند. اين بار هم مأموران وارد عمل شدند و آنها را متفرق كردند. پس از اين ماجرا، حسني از همكارش ميخواهد كه به او پولي بدهد: «حتي يك پنج توماني توي جيبش نبود». همكارش هم بيشتر از يك پانصد توماني نداشت. پول را تقسيم ميكنند: «گفت به حساب قرض نگذار. حلالش كن. توجه نكردم چه ميگويد. از صبح كتك خورده بوديم و فحش شنيده بوديم و حالا ميخواستيم دست از پا درازتر برگرديم خانه. گفت دستگاهها را هم كه بردند. يعني تمام شد؟ گفتم خودت نديدي چي شد؟». ميخواست مطمئن شود، از زبان ديگري بشنود كه حتي همان كورسو اميد بازگشت به كار هم نابود شده است: «دستگاه كه نباشد كار نيست. ميدانست بندهي خدا. با پول من تاكسي گرفت كه خودش را زودتر برساند كارخانه» ساعت يك بعدازظهر حسن حسني را حلقآويز شده در كارخانهاي متروك پيدا كردند. سياهي چشمهايش رفته بود و دندانهايش نوك زبانش را بريده بودند. نگهبان كارخانه كه جنازهي او را پيدا كرد ميگفت: «طناب دار را چنان محكم بسته بود كه مجبور شدم ببرّمش تا جنازه را پايين بياورم.» اين چنين مصمم بود براي نابودي خود.
ادامه مطلب
No comments:
Post a Comment